loading...
به یاد بچه های01
idegostaran01 بازدید : 3 پنجشنبه 22 اسفند 1392 نظرات (0)

روزهای تب دار تابستان سال جاری بود.صدای تلق تلق برگهای پهن درخت صنوبرهنوز در گوشم می پیچید.صدای وز وز زنجره ها وخبرامیدوارکننده ای که برای همیشه عمرم خاطره شد.خبر رسیدنم به آرزوهای گرم و دلگرم کننده که آمیختن آن با گرمای تابستان،عطش درونم را بیشترمی نمود. پدرم در میانه های روزبه خانه برگشت.خسته بود و خیس عرق، اشک در گوشه چشمانش برق می زد.خوشحال اما نگران نگاهم می کرد.باورش نمی شد در این سن اندک به آرزویی که همیشه از آن حرف می زدم رسیده باشم.پدرکارگر و مادرخانه دارم چیزی از درس و مدرسه نمی دانستند اما دوست داشتند بدانند مدرسه نمونه ای که بارها اسمش را از زبانم شنیده بودند چه جور جایی است؟می خواستند خوشحالی یکی از فرزندانشان را به درازای عمرشان به تماشا بنشینندوبا همه تردیدشان از آن لذت ببرند.مادرم گوشه ی روسری بزرگش را باز کرد ودر حالیکه با آن عرق های درشت صورتش را پاک می کرد کنارم نشست.پدرم دستان زبر،زمخت وسنگینش را روی گردنم گذاشت.مادرم گریه می کرد، پدرم چیزی نمی گفت واز درون در حال انفجار بودم.تنها چیزی که ترسم را بیشترمی کرد آن بود مبادا خواب دیده باشم.زمختی دست پدرم را بیشترحس می کردم.مادرم سکوت را شکست و گفت پسرم ما که پولی نداریم تو را به چنین جایی در شهر بفرستیم.پدرم دستی به تیزی لبه ی داسش زد و با فکر به دور دستها شرمنده نشان می داد. مادرم ادامه داد: بچه های شهر غذای شهری می خورند ،راه تو دور است و خوردن نان و کره محلی موجب خنده آنها خواهد شد،پول رفت و آمد هر روزت به شهررا نداریم .پدرم گفت نه کفش داری نه لباس، مادرم دوباره عرقهای درشت پیشانی اش راپاک کرد و با آه گفت:من پختن غذاهای شهری را بلد نیستم اگر آنجا چیزی نخوری چطور می خواهی درس بخوانی ؟پدرم در جوابش گفت در شهر دوستی دارد که اگر او را ببیند می تواند از او درباره ی مدرسه نمونه دولتی بپرسد که اصلا یعنی چه و چه فرقی با مدرسه ده بالای خودمان دارد.من که به چیزی جز شیرینی رسیدن به آرزویم فکر نمی کردم از شرمندگی پدرومادرم شرمسار شدم و نمی توانستم بغض گلویم را فرو دهم. به سختی گفتم :آقاجان شش سال درس خوانده ام و نمره ای جز " بیست واقعی" نداشته ام.نه معلم خصوصی را از نزدیک دیده ام و نه کتاب کمک درسی و نه هیچ چیز دیگر،آرزویم این بودکه در مدرسه نمونه دولتی قبول شوم و حالا به آن رسیده ام .پدرومادرم هردو باهم آهی کشیدند که ادامه دادم:آنجا مدرسه ای هست که به توصیه سازمان ملل برای حمایت از کودکان نخبه ی روستاهای محروم کشورهای در حال توسعه جهان،درست شده است.پدر و مادرم چیزی از حرفهایم متوجه نمی شدند.در هیاهوی تلق تلق و رقص آرام برگهای صنوبر ادامه دادم: مدرسه ای که در آرزوهای من بوده پول نمی خواهد و نیازی به رفت و آمد به شهر هم نیست.خوابگاه دارد و می توانم شبها همانجا بمانم،غذا بخورم و درس بخوانم. پدر و مادرم که رنگشان به روشنایی می رفت نگاه به لبهایم می کردند تا حرفهای امیدوار کننده بیشتری بزنم.ادامه دادم:من برای خوردن شام و ناهار آنجا نمی روم و با بوسیدن دست مادرم به او گفتم دست پخت و غذاهای خوب روستایی اش را با هزاران هزار غذای شهری و فرنگی عوض نمی کنم بلکه شنیده ام آن مدرسه آزمایشگاه دارد،آن مدرسه کامپیوتر دارد،آن مدرسه کتابخانه دارد،آن مدرسه معلمان ویژه ای دارد،آن مدرسه کلاسهای هوشمند دارد،آن مدرسه سالن ورزشی دارد و چیزهای دیگری که در ذهن دارم و در خواب نخواهم دید را در آنجا خواهم رسید که البته آزمایشگاه و کلاسهای هوشمند اینترنتی مهمترین آنها هستند.ادامه دادم همه چیز آن مدرسه حتی حرف زدن مدیر و معلمانش هم نمونه است و با امکانات آن می توانم به ایده هایی که در ذهن دارم دست یابم و در بهترین دانشگاههای کشور بورسیه شوم. روزهای دلواپسی گذشت و گذشت تا آنکه والدینم مرا از زیر قرآن رد کردند و با جور کردن لباسی از برادران بزرگتر و کوچکترم به طرف شهر سرنوشتم به راه افتادیم.پنج هزار تومان پول و سبد سبد دعای مادرم توشه ی سفرم سمت گذر گاه تند زمان بود.تپه ماهورهای سرسبز دشت ناهموار زندگی را پیمودیم ودر امتداد روزهای گرم تیر به جاده اصلی روزگار رسیدیم.جاده بود و من و پدر سیاه و سوخته ام،آنقدردرانتظارافق، جاده توهم را نگاه کردیم تا اینکه مینی بوس سرخرنگ دلتنگی هایم از دورهای دور نمایان شد.سوار بر مینی بوس غریبی هایم به طرف شهر فومن به راه افتادیم.من کنار پنجره نشستم و صورتم را به شیشه ماشین زمان چسباندم.پدرم سر بر صندلی گذاشت و شاید از خستگی با چشمان بسته به دوری من فکر می کرد.به یاد مادرم و دلواپسی هایش در دلم سرود یار دبستانی من، همدم و همراه منی، چوب الف بر سرما، بغض منو آه منی را زمزمه می کردم و در هوای گرم و تب دار مینی بوس کهنه، در اندرونم گریه می کردم.سرم گیج آمد و اضطراب اولین سفرم به شهرباعث شد احساس کنم در دلم رخت می شویند.به مدرسه نزدیک شدیم و راننده با انگشت، ساختمان کرم قهوه ای مدرسه نمونه دولتی امام رضا(ع) را به ما نشان داد.همان امامی که مادرم مرا به او سپرده بود تا در گهواره آلامم ضامن لالایی های کودکانه ام باشد.از مرکب پیاده شدیم.زیر پاهایم فرشی قرمز از سبد سبد گلهای سرخ و سفید وحشی احساس کردم.پدرم با سیمایی کویری جلو و من پشت سرش به راه افتادم.وارد بهشت کوچکم شدیم و در دفتر قانون ثبت نام نمودیم. آقا اجازه حالا چند ماهی از آن روزهای تب دار متوهم می گذرد و رنگ آرزوهایم دیگر به سفیدی آن زمان نیست.هنوز سرشار از هوشم و دلم برای همان مدرسه کپری و نمور و بی آب و برق ده بالایمان در زادگاه مادری ام تنگ شده است چون حالا اینجا از پدرم حرفهایی می شنوم و رنج هایی می بینم که آنجا خبری از آنها نبود. آنجا برق نداشتیم و اینجا می گویند برق مدرسه مشکل دارد.آنجا گاز نداشتیم و اینجا می گویند گاز در چند قدمی ماست و ماهم نداریم،آنجا آزمایشگاه نداشتیم و اینجا از آزمایشگاه فقط تابلو و چهار دیواری اش را می بینم،آنجا سالن ورزشی ما چمن پاک دهستان بود و اینجا سنگلاخ خشن،آنجا کامپوتر و اینترنت و کلاسهای هوشمند آرزویم بود و اینجا هم سرابش را می بینم و بس، آنجا نان و کره محلی می خوردم و اینجا برنج خارجی که هضم کردن آن برایم سخت است. اقا اجازه به نظر شما تفاوت اینجا و آنجا چیست جز آنکه آنجا پولی نمی دادیم و اینجا باید پول هم بپردازیم.چه تفاوتی جز آنکه بیشتراز خجالتی پدرو مادرم خجالت می کشم چون پس انداز کارگری یکسال مادرم را برای شهریه مدرسه داده ام و باز خجالت می کشم چون هرچه در مورد مدرسه نمونه دولتی به خانواده ام گفته بودم همه سراب بود و من سرافکنده خودم و آنها هستم. اقا اجازه ساختمان اصلی مدرسه ما بسیار خوب است، معلمان و اولیای مدرسه هم خوبند و از زحمات آقای " موسوی " خیر مدرسه ساز همیشه سپاسگذارم اما انتظار دارم آرزوهایم برای ورود در این مدرسه ویژه به واقعیت برسد.میخواهم باور کنم اینجا تنها مدرسه پسرانه نمونه دولتی و شبانه روزی استان من است،همانجایی که قبولی در امتحان ورودی آن بدون هیچ معلم و کتاب ویژه ای برایم سخت و دور از انتظار بود.امتحانی که قبولی در آن من و والدینم را گریاند اما اکنون تعاریف آن در حد یک سراب مانده است و شاید باید قبول کنم تلاشهای آقای موسوی و دولت نیمه کاره رها شده است و باید به همان مدرسه کپری خودم برگردم چون اینجا همه چیز بوی کاستی و چه کنم چه کنم می دهد. اقا اجازه شما برای فرزند باهوشترتان حساب ویژه ای باز نمی کنید؟می دانم برای ادامه جاده سخت آرزوهایم راه سختی در پیش دارم ...اما منتظرم.

درباره ما
با سلام این وب در مورد کلاس 01 مدرسه نمونه دولتی امام رضا فومن است و به صورت گروهی راه اندازی شده. *با تشکر ایده گستران01*
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به چه درسی علاقه دارید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 90
  • کدهای اختصاصی

    Up Page
    کد پرش به بالای صفحه وب

    رنک الکسا

    تماس با ما

    رنک الکسا